سزای نیکی بدی است

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان

منبع یا راوی: گردآورنده و تألیف: محمدرضا آل ابراهيمراوی اسماعیل باقری روستای خلیل آباد داراب

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 145 - 146

موجود افسانه‌ای: مار خرس کلاغ شیر گاو روباه سخنگو

نام قهرمان: مرد شترسوار

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: مار

افسانه های عامیانه با سابقه دیرینه خود، حاصل تجربه های مردمی است که سالها در کنار یکدیگر زیسته اند و با موانع مشکلات حوادث و پیشامدهای گوناگونی روبه رو شده اند. از قدیمترین ایام احساسات عواطف اندیشه ها، معتقدات، عوالم روحی، تلقینات ذهنی و تجربیات روزمره مردم صرف نظر از اشکال خاص پدید آمدن آن در قالب آفرینشهای فولکلوریک بیان و تصویر شده است در افسانه سزای نیکی بدی است باز هم با مسأله تقابل نیکی و بدی بر میخوریم. مرد شتر سوار که به جای نیکی بدی پاداش دیده است به هر دری که می زند، جواب منفی می شنود. تا این که عاقبت روباه که در اغلب افسانه ها سمبل، فریب کاری، حقه بازی و نیزنگ است، اینجا در نقشی نیک ظاهر میشود و با زرنگی و طرح نقشه ای زیرکانه مرد شتر سوار را نجات می دهد.

روزی روزگاری مرد شتر سواری از جنگلی میگذشت. به درختی رسید که داشت می سوخت داد و فریادی از بالای درخت شنید که کمک می خواست. خوب که نگاه کرد دید ماری بالای درخت است و چیزی هم نمانده تا بسوزد. مرد شتر سوار دلش برای او سوخت و گفت ای مار را من کیسه ام را باز میکنم و تو از آن بالا بپر توی کیسه مار از آن بالا خود را به درون کیسه انداخت. مرد در کیسه را بست و از آتش که دور شدند در کیسه را باز کرد و گفت: «ای مار تو آزاد هستی و میتوانی بروی مار از کیسه بیرون آمد و دور گردن شتر مرد حلقه زد و گفت: «خودت را نیش بزنم یا شترت را؟ پیرمرد که پاک گیج شده بود گفت: «ای مار من تو را از آتش نجات دادم ولی حالا تو میخواهی من یا شترم را نیش بزنی؟ گفت سزای نیکی بدی است. پیرمرد گفت «نکن, نساز این چه روشی است؟ ولی مار اصرار داشت که حتما یکی از آن دو را نیش بزند. پیرمرد گفت: می رویم و از پنج حیوان جنگلی میپرسیم اگر آنها گفتند سزای نیکی بدی است آن وقت شترم را نیش بزن آنها رفتند و به اولین حیوانی که رسیدند خرس بود از او پرسیدند او هم در جواب گفت سزای نیکی بدی است. دومی کلاغ سومی شیر و چهارمی گاو بود که آنها هم حرف مار را تکرار کردند.پیرمرد دلسرد شد و همین طور که پیش می رفتند روباهی را دیدند که دارد قدم می زند. قضیه را برای رویاه تعریف کردند. روباه لبخندی زد و گفت: «ای مار بیا به من نشان بده ببینم این مرد چگونه تو را نجات داده است؟ مار از گردن شتر پایین آمد و بالای درخت رفت مرد کیسه را باز کرد و مار از آن بالا خود را به درون کیسه انداخت. مرد دهان کیسه را بست و گفت های مار، سزای نیکی بدی است یا خوبی؟ مار گفت: حالا مرا بیرون بیاور تا بگویم.» روباه گفت: «تا نگویی بیرون نمی آیی مار گفت: حالا سزای نیکی خوبی است. روباه گفت: دیگر کار از کار گذشته است. hلان سزای تو سنگ بزرگی است که بر سرت فرو می آید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد